ღ♥ღ تنهایی ღ♥ღ

آخرین رقص عاشقانه

 

روی تپه بودند. آفتاب داشت غروب می کرد. آن دو داشتند می رقصیدند. ابرها در افق به رنگ نارنجی و بنفش در آمده بودند. دختر خوشحال و سرمست می خواند:

این گیوتین است و آن نبات

این برای مرگ است و آن برای حیات

می چرخیدند وتاب می خوردند. و پسر محو صورت او شده بود که با حاشیه موهای سیاهش شبیه به عکس های مراسم سوگواری شده بود.
جلاد بیا، آماده شو
معشوقم اینجاست، منتظر تو
پسر خم شد. پیشانی اش را بوسید و او را بلند کرد. او با خوشحالی خندید. پسر به یاد نمی آورد آخرین باری را که او را اینقدر خوشحال دیده بود.

روی تپه می رقصیم، در تیغستان می گردیم
می خوریم، می نوشیم، شادیم تا نفس در سینه داریم

و اولین ستاره ها در آسمان پدیدار شدند. پسر در مقابل دختر خم شد. از موهای هر دوشون عرق می چکید. دختر لبخند زیبایی بر لب داشت. زیباتر از آسمان بالای سرشان. و گفت " وقتشه، وقت بیدار شدنه"

پسر بیدار شد. جای او روی تخت خالی بود . و او تنها بود.

 

 

حلقه اش را دستش کرد و از رختخواب بلند شد.



 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت می کنند ! در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , agasaeed.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM